و روز موعود..💕
روز ۱۷مهر خونمون مهمون داشتیم ..
وقتی مهمونا رفتن ،ساعت ۱۲ شب رفتیم بخوابیم که یه دفه احساس کردم کیسه آبم پاره شد 😥 و به بابا حجت گفتم و بابایی گفت بریم بیمارستان ..
آبجی ستایش رو بیدار کردیم و ساک بیمارستانت رو برداشتیم و خوشحال و خندان و البته نگران رفتیم بیمارستان مهر ..
و تو راه به مامان فاطمه زنگ زدیم که بیان بیمارستان،
من رفتم تو بخش زایمان بستری شدم ، اتاق خصوصی گرفتیم که بابا حجتم بتونه بیاد پیشم ، مامان فاطمه و خاله محدثه هم اومدن بیمارستان ،ولی شما نمیخواستی به این زودی تشریف بیاری🫠،واسه همین اونا و آبجی ستایش رفتن خونه و بابا حجت موند پیش من 😊..
تا صبح من نخوابیدم ولی شما نیومدی😒،
ظهر شد و همه منتظر و بازم شما نیومدی ☹️
و عصر شد و خانوم دکتر نگران شد و گفت دیگه بهتره سزارین بشین😓 و
من سزارین شدم و من وقتی صدای گریه قشنگتو شنیدم گریه میکردم و خدا رو شکر میکردم که سالمی😍🥹😭
و وقتی گذاشتنت کنار صورتم فقط نگات میکردم و ذوق میکردم از اینکه انقد ناز و سفید و تو دل برویی 😍😍اولین چیزی که نظرمو جلب کرد پوست سفید و لطیفت بود و ابروهای مشکی و لپای گندت😋😍
بعدم که بردنت بیرون و بابا و آبجی و مامان فاطمه دیدنت و ابجی مهربونت بازم واست گریه شوق کرده بود😭😭
و این شد که شما اومدی به خانواده ما و ما چهار تا شدیم😍🫠👨👩👧👧و این زیباست 😍خیلیییی زیبا😍😍